دست تقدیر

 

 

 

کودکی دو ساله می میرد و

پیرمردی نود و هشت سالگیش را جشن می گیرد

دست تقدیر شمردن بلد نیست


آرامش اینجاست:


نسیم آرامش می وزد
و نور اطمینان می تابد
پس فقط الا بذکرالله تطمئن القلوب

با یاد سرباز گمنام


 

شمع دل در ظلمت تاریک شب
می‌کشاند سوی خود تیر از عقب

تر شده از اشک مادر نان خشک
می‌دهد بوی گل و طعم رطب


تکه تکه جان نثار یار کرد
گاز در شش‌ها و ترکش در عصب

در زمان جنگ اسیری سهم اوست
در زمان صلح، ابروی غضب

جان به کف در کوی یار و سر به زیر
در دلش غوغایی از شرم و ادب

نونهال خاکی باغ صفا
از غم اشغال خاکش در تعب

اجر آن‌ها نیست جز نزد خدا
بهتر آن باشد که ما بندیم لب

ساده آمد، جنگ کرد و محو گشت
بی نوا و بی‌صدا و بی‌نسب




آرامش اینجاست:


نسیم آرامش می وزد
و نور اطمینان می تابد
پس فقط الا بذکرالله تطمئن القلوب