کودکی دو ساله می میرد و
پیرمردی نود و هشت سالگیش را جشن می گیرد
دست تقدیر شمردن بلد نیست
آرامش اینجاست:
شمع دل در ظلمت تاریک شب
میکشاند سوی خود تیر از عقب
تر شده از اشک مادر نان خشک
میدهد بوی گل و طعم رطب
تکه تکه جان نثار یار کرد
گاز در ششها و ترکش در عصب
در زمان جنگ اسیری سهم اوست
در زمان صلح، ابروی غضب
جان به کف در کوی یار و سر به زیر
در دلش غوغایی از شرم و ادب
نونهال خاکی باغ صفا
از غم اشغال خاکش در تعب
اجر آنها نیست جز نزد خدا
بهتر آن باشد که ما بندیم لب
ساده آمد، جنگ کرد و محو گشت
بی نوا و بیصدا و بینسب
آرامش اینجاست: