با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم روی تخت بیمارستان زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .
پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
آرامش اینجاست:
عاشق نوشته هاتم
خیلی وقته بلاگه تو میخونم
هیچ وقت فرصت نکردم برات بنویسم نظر رو میگم
این بار موفق شدم
هوووووووورا
راستی این نوشته هارو خودت مینویسی
مل همین بالاییه
ممنونم دوست خوبم
یه هم سرزمین