گاهی دلم بهانه گیر میشود ... بیتاب و دلتنگ ِ سایه ام میشوم ... به بیابان میروم ! بو میکشم ... بوی خاک همیشه دلنشین و خواستنی است ... تسلایم میدهد ... در انتظار باران میمانم ... و باران که بیاید، آنوقت خاک هم رنگ ِ دگری دارد و احوالی دگر ! ... همنشین خاک شدن هم حکایتی است ! اصلا یکجور دیگری است نشستن بر خاک ... انگار دیگر هیچ دلنگرانی با تو نیست ... دلت بهانه ی هیچ نمیگیرد ... هنوز هم نمیدانم این منم که شبیه خاکم یا این خاک است که شبیه من است ؟ ... هر چه هست گفته اند جنس من از خاک است و سرانجام گوشت و پوستم را میسپارم به همین خاک !
باز امشب هوس گریه ء پنهان دارم
هوس از دل بگریخت سر در گریبان دارم
آرامش اینجاست: