مرا دریاب که...


 

 

 

دردهایی کشیدم که نگو
ریختن برگ هایی رو دیدم که کسی ندید
روزهایی را داشتم که فریاد در درون گلویم بغض می شد و آن را تا شب با خود در گلو نگه می داشتم
دیگه از اون احوال شاد و نشاط آورم خبری نیست
درونم پر از اضطراب و ولوشو هست
دستان مرا بگیرید که در حال سقوط هستم و به زودی خواهم افتاد
دوستان! تنهایم و درونم را مملو از خاطرات کردم شاید سنگینی آن نگذارد که با جسم سنگینم به ناگاه و غافل به زمین بیافتم
در زمان سقوطم چشمانتان را ببندید
مرا همیشه در اوج دیده اید، نمی خواهم مرا کشیده بر زمین ببینید
در هنگام سقوطم به روی خود نیاورید که آن کوه استوار در حال رشته رشته شدن است
زمانی در اوج موج شادی بودم، عافل از اینکه در سطح بودن ماندگاری بیشتری دارد تا در اوج بودن
دوستان من! دستهای من را بگیرید که در حال افتادن هستم و لحظاتی دیگر آن فردی نخواهم بود که برای شما می نوشتم و می گفتم
دوستان! لحظات در حال گذر هستند و در آخرین دم های خود، فقط و فقط خاطرات هست که در ذهن من رهایی دارد
خاطراتی که نشان از خنده هایی بود که به روز پایانی نگاهی نداشتم
خاطراتی که برای رسیدن به آنچه می خواستم باشم روز به روز و لحظه به لحظه تلاش کردم و به پایان نگاهی نداشتم
خاطراتی که در آن خنده های عمیق را می بینم، گریه های سوزناک را می شنوم و حتی تربیت شدنم را احساس می کنم
دوستان من در حال افتادن هستم و شما ایستاده اید
مرا دریاب که روزی خواهی افتاد


آرامش اینجاست:


نسیم آرامش می وزد
و نور اطمینان می تابد
پس فقط الا بذکرالله تطمئن القلوب